من پري کوچک غمگيني رامي شناسم که در اقيانوسي مسکن دارد و دلش را در يک ني لبک چوبينمي نوازد آرام آرام که شب از يک بوسه مي ميرد و سحرگاه از يک بوسه به دنيا خواهد آمد
با کوچک نسميمي پنبه های فربه سرشار از نور بدين سو وآن سو مي رفتند و من مبهوت اين همه شکوه و بی شکوهی خویش تمام وجود آويخته خود را از پنجره دو جداره کوچک هواپيما مي سپردم به هم آغوشي آسمان و باد و ابر و زمين کاش دست کم بين من وآن همه زيبايي ناب يک جداره فاصله بود و بس