Friday, November 11, 2005


آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر با آن پوستین سرد نمناکش
روز و شب تنهاست با سکوت پاک غمناکش
ساز او باران ، سرودش باد
جامه اش شولای عریانی است
ور جز اینش جامه ای باید
بافته بس شعله زر تار پودش باد
گو بروید، یا نروید، هرچه هر کجا خواهد، یا نمی خواهد
باغبان و رهگذاری نیست
باغ نومیدان
چشم در راه بهاری نیست
گر ز چشمش پرتو گرمی نمی تابد
ور برویش برگ لبخندی نمی روید
باغ بی برگی که می گویند که زیبا نیست
داستان از میوه های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید
باغ بی برگی
خنده اش خونی ست اشک آمیز
جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها ، پاییز

م. امید Posted by Picasa

0 Comments:

Post a Comment

<< Home